لحظه ی دیدار
دخترنازنینم نمیدونی وقتی میبینمت چقدر ذوق میکنم. تو1ماه زودپابه دنیای ماگذاشتی وزندگیمونو پرازبرکت وخوشی کردی.بعد1روزدردکشیدن توبیمارستان هرچی صب کردم نیومدی.ماما میگفت احتمال خفه شدن نفسم هست.ازطرف دیگه صدای قلبتم شنیده نمی شد.اگه بدونی به مامانی چی گذشت.التماس میکردم که نجاتت بدن تاآخرشم اورژانسی بردنم سزارین.آخ وقتی صدای حنانموشنیدم انگارتموم دنیاروداده بودن بهم.1روزتوریکاوری بودم تابعدآوردنم بخش.دردامونموبریده بود.چنددقیقه بعد خانم پرستاراومدوتوروگذاشت روتخت کنار من.صورتتوکامل نمیدیدم اما مثل فرشته هاخوابیده بودی.ازخوشحالی مثل ابربهار اشک میریختم وزیرلب ازخداتشکر میکردم.هنوزم بایادآوری اون لحظه گریم می گیره.چنددقیقه بعدم مامان بزرگ...